تقدیم به کسی که میداند دوستش دارم ...
خورشید را
به مهمانی چشمانت
می آورم
تا بداند کمتر از آن است
تا در بلندای آسمان فخر بفروشد.
محمدی
دلم تنگه دلم تنگه دوبیتی
هوا بی رنگه بی رنگه دوبیتی
همه غم های دنیا با دل من
« به مثل شیشه و سنگه» دوبیتی
محمدی
شام است و آبگینه رویاست شهر من
دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من
دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من
یعنی عروس جمله دنیاست شهر من
از اشکهای یخزده آیینه ساخته
از خون دیده و دل خود خینه ساخته
اندوهگین نشسته که آیند در برش
دامادهای کور و کل و چاق و لاغرش
دنیا برای خامخیالان عوض شده است
آری، در این معامله پالان عوض شده است
دیروزمان خیال قتال و حماسهای
امروزمان دهانی و دستی و کاسهای
دیروزمان به فرق برادر فرا شدن
امروزمان به گور برادر گدا شدن
دیروزمان به کوره آتش فرو شدن
امروزمان عروس سر چارسو شدن
گفتیم: «سنگ بر سر این شیشه بشکند
این ریشه محکم است، مگر تیشه بشکند»
غافل که تیشه میرود و رنده میشود
با رنده پوست از تن ما کنده میشود
با رنده پوست میشوم و دم نمیزنم
قربان دوست میشوم و دم نمیزنم
ای شهر من! به خاک فروخسب و گنده باش
یا با تمام خویش، مهیای رنده باش
این رنده میتراشد و زیبات میکند
آنگه عروس جمله دنیات میکند
تا یک دو گوشواره به گوش تو بگذرد
هفتاد ملت از بر و دوش تو بگذرد
صبح است و روز نو به فرا روی شهر من
چشم تمام خلق جهان سوی شهر من ...
محمد کاظم کاظمی
این پیاده می شود، آن وزیر می شود
صفحه چیده می شود، داروگیر می شود
این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رخ
درپیادگان چه زود مرگ ومیر می شود
فیل کج روی کند، این سرشت فیل هاست
کج روی در این مقام دلپذیر می شود
اسب خیز می زند، جست وخیز کار اوست
جست وخیز اگر نکرد، دستگیر می شود
آن پیاده ضعیف راست راست می رود
کج اگر که می خورد، ناگزیر می شود
هر که ناگزیر شد، نان کج بر او حلال
این پیاده قانع است، زود سیر می شود
آن وزیر می کشد، آن وزیر می خورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر می شود
ناگهان کنار شاه خانه بند می شود
زیر پای فیل، پهن، چون خمیر می شود
آن پیاده ضعیف عاقبت رسیده است
هر چه خواست می شود، گر چه دیر می شود
این پیاده، آن وزیر... انتهای بازی است
این وزیر می شود، آن به زیر می شود
محمد کاظم کاظمی