دوستان عزیز از این که بیشتر شعر ها مربوط استاد کاظمی است، دلیلش آن است که من به استاد ارادت خاصی دارم و با خواندن شعر هایش حس دیگری دارم.
آیا شود بهار که لبخندمان زند؟
از ما گذشت، جانب فرزندمان زند
آیا شود که بَرْشزنِ پیر دورهگرد
مانند کاسههای کهن بندمان زند
ما شاخههای سرکش سیبیم، عین هم
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند
مشت جهان و اهل جهان بازِ باز شد
دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند
نانی به آشکار به انبان ما نهد
زهری نهان به کاسه گُلقندمان زند
ما نشکنیم اگرچه دگرباره گردباد
بردارد و به کوه دماوندمان زند
رویینتنیم، اگرچه تهمتن به مکر زال
تیر دوسر به ساحل هلمندمان زند
سر میدهیم زمزمههای یگانه را
حتّی اگر زمانه دهانبندمان زند
محمد کاظم کاظمی
تقدیم به کسی که میداند دوستش دارم ...
خورشید را
به مهمانی چشمانت
می آورم
تا بداند کمتر از آن است
تا در بلندای آسمان فخر بفروشد.
محمدی
دلم تنگه دلم تنگه دوبیتی
هوا بی رنگه بی رنگه دوبیتی
همه غم های دنیا با دل من
« به مثل شیشه و سنگه» دوبیتی
محمدی
شام است و آبگینه رویاست شهر من
دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من
دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من
یعنی عروس جمله دنیاست شهر من
از اشکهای یخزده آیینه ساخته
از خون دیده و دل خود خینه ساخته
اندوهگین نشسته که آیند در برش
دامادهای کور و کل و چاق و لاغرش
دنیا برای خامخیالان عوض شده است
آری، در این معامله پالان عوض شده است
دیروزمان خیال قتال و حماسهای
امروزمان دهانی و دستی و کاسهای
دیروزمان به فرق برادر فرا شدن
امروزمان به گور برادر گدا شدن
دیروزمان به کوره آتش فرو شدن
امروزمان عروس سر چارسو شدن
گفتیم: «سنگ بر سر این شیشه بشکند
این ریشه محکم است، مگر تیشه بشکند»
غافل که تیشه میرود و رنده میشود
با رنده پوست از تن ما کنده میشود
با رنده پوست میشوم و دم نمیزنم
قربان دوست میشوم و دم نمیزنم
ای شهر من! به خاک فروخسب و گنده باش
یا با تمام خویش، مهیای رنده باش
این رنده میتراشد و زیبات میکند
آنگه عروس جمله دنیات میکند
تا یک دو گوشواره به گوش تو بگذرد
هفتاد ملت از بر و دوش تو بگذرد
صبح است و روز نو به فرا روی شهر من
چشم تمام خلق جهان سوی شهر من ...
محمد کاظم کاظمی