دوستی

آن یکی آمد در یاری بزد

گفت یارش کیستی ای معتمد؟

گفت من! گفتش برو هنگام نیست

در چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق

که پزد که وا رهاند از فراق؟

چون تویی تو هنوز از تو نرفت

سوختن باید تو را در نار و تفت

رفت آن مسکین و سالی در سفر

در فراق یار سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته پس بازگشت

باز گرد خانه انباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا که نجهد بی ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن

گفت بر در هم تویی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من درآ

نیست گنجایش دو من در یک سرا

دوستی کان ز تویی و منیست

نسبت این دوستی از دشمنیست 

                                    

                                                    شعر: حضرت مولانا

شوق دست های ...

تسبیح نیستم  

               اما نفسم را به شماره انداخته است 

 

                                                         شوق دست های تو

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون
 که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
 تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

از قلبم بپرس

درباره ی خودت از قلبم سوال کن

خواهی دید که هیچ چیز به غیر از عشق تو در قلبم وجود ندارد

حتی اگر تمام دنیا رنج و درد ببیند و با من قهر کنند برایم اهمیتی ندارد

مهم این است که چشمان تو هیچ تلخی و رنجی را مشاهده نکنند و تو  

 

باید مواظب این چشمان باشی که همیشه در آسودگی به سر ببرند

آیا خسته ای ؟

قلبم مآمنی برای راحتی توست

آیا رنج و غم وجودت را فرا گرفته است ؟

تنها آرزوی من این است که بتوانم تو را شاد کنم

و اگر کسی خواهان آزار و اذیت تو باشد

مطمئن باش که او را نابود خواهم کرد و از دست او راحت خواهم شد

سالها در پی هم سپری می شوند

و زندگی کردن در کنار تو باعث شد که زیباترین سالهای زندگی من نقش ببندند

آیا به خاطر داری که من چقدر عاشق تو شدم؟

مطمئن باش که من هنوز همان قدر تو را دوست دارم و هیچ چیز از این عشق کم نشده است. 

برگرفته از وبلاگ یکی از دوستان

مواظب باشیم تا سایه هایمان را باد نبرد